منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل پنجم
قسمت سوم
- اخه شما به چه دلیل همچین فکری میکنید؟
- به چند دلیل.. اول اینکه روز مصاحبه اونقدر بد جواب سوالای منو دادید که گفتم این خانم فقط برای وقت تلف کردن اومده نه برای استخدام شدن.
- پس چرا قبولم کردید؟
- نمی دونم.... از بقیه اصلا خوشم نمیومد. دلیل دومم رفتارتونه.. من ندیدم یه کارمند با رئیس شرکتش مثل شما حرف بزنه... دلیل سومم ظاهر شماست. تنوع و کیفیت لباساتون نشون میده که اصلا به این حقوق نیازی ندارید... حالا خودتون میتونید جریان رو بگید چیه؟
- خیلی واضحه ما توی یه حادثه هر چی داشتیم از دست دادیم البته من بخاطر از بین رفتن ثروتم ناراحت نیستم ولی توی اون حادثه هم بابام رو از دست دادم و هم برادرم رو. ای کاش همین خونه ام نداشتیم ولی بابا و روزبه یا حداقل یه نفرشون پیش ما بودن.
- من واقعا متاسفم از اینکه شما رو به یاد گذشته تون انداختم. جداً معذرت میخوام. ای کاش اینقدر کنجکاوی نکرده بودم.
- کنجکاوی شما فرقی به حال من نمیکنه. چونکه من همیشه به فکر اونام و هیچ وقت نمی تونم فراموششون کنم.
- منم تقریبا وضع شما رو دارم. تک فرزندم و پدرم سالهای دور وقتی پنج سالم بود فوت کرده.
- براتون متاسفم ولی نه به اندازه ای که برای خودم متاسفم. چون شما اصلا خاطره ای از پدرتون ندارید که شما رو به یاد ایشون بندازه ولی من.... خودم را کنترل کردم که اشکم جاری نشود. پس از مدتی سکوت اقای فرهنگ دوباره به حرف در امد و گفت: فضولی نباشه منو ببخشید میخوام بدونم شما به جز این حقوقی که از ما میگیرید در امد دیگه ای هم دارید؟
- نه
- مامانتون چه کار میکنه؟
- اون هنوز داره توی گذشته زندگی میکنه. هنوزم سر شغل من از دستم دلگیره
- با مرگ پدرتون کنار اومده؟
- مامان زیادی حساسه. بابا خیلی بهش میرسید. از
گل نازک تر بهش نمیگفت. مثل یه بچه به مامان رسیدگی می کرد فکر نمیکنم مامان تا اخر عمرش بتونه بابام رو فراموش کنه.
- با برادرتون رابطه خوبی داشتید؟
- اره خیلی... فقط برادرم نبود. دوست و همبازیم بود.
-چند سال باهم تفاوت سنی داشتید؟
- سی چهل ثانیه
- دوقلو! شبیه به هم بودید؟
- شبیه که نه ولی خیلی معلوم بود دوقلو هستیم.
- هنوز هم خوش بحال شما من که هیچ وقت یه برادر یا خواهر نداشتم ودرحالیکه از ماشین پیاده میشد گفت: زودتر برمیگردم.
هنوز از رفتنش نگذشته بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد. هرکس بود خیلی بد پیله بود و بالاخره بعد از یک دقیقه خسته شد. به سمتی که او رفته بود نگاه کردم. او را همراه مردی هم سن و سال خودش دیدم که درحالیکه با هم میگفتند و میخندیدند از خیابان عبور کردند و به ماشین رسیدند دست هم را فشردند و از هم جدا شدند.اقای فرهنگ سوار ماشین شد و گفت: ببخشید که معطل شدید ودر حالیکه دو میزد گفت: سر ساعت پنج و نیم باید خونه باشید؟
- بهتره که باشم
- خب الان پنج و پنج دقیقه اس. فکر نمیکنم با این ترافیک اون ساعت خونه باشید.
- اشکالی نداره
در همین موقع دوباره صدای زنگ موبایلش بلند شد، گفتم: چند دقیقه پیش هم یکی باهاتون تماس گرفت.
درحالیکه شما را میخواند گفت: این دیگه کیه و دکمه را فشار داد و گفت:بله.... سلام چطوری؟.... خوبم.....توی خیابون....چیکار داری؟..... نه من کار دارم.....نمیتونم میفهمی چی میگم؟...خب به من چه مربوطه اون مشکل توئه... مگه من راننده تو شدم که بیام ترو ببرم خونه؟ یه اژانس بگیر وبیا... ببینم مگه تو فارسی سرت نمیشه..... من الان کار داردم اگر بیکار بودم حوصله نداشتم بیام اون سر دنیا سراغ تو ولی بهت توصیه میکنم زود بیای خونه چون عمو از دستت عصبانی بود اگر دیر کنی و وضعت هم نا مناسب باش دیگه خونت مباحه حالا خود دانی.... ببین تینا من بهت تذکر داده بودم گفته بودم اگر بخوای به کارات ادامه بدی من دیگه کمکت نمی کنم یادته اون دفعه قول دادی که دیگه خونه اونا نری؟ پس چی شد؟ یعنی تو برای حرف خودت هم ارزش قائل نیستی؟.....برای من توضیح نده چون برام مهم نیست و اصلا دلم نمی خواد بشنوم....... اره این حرف اخرمه.... مطمئن باش.... مودب باش تینا.... نه توام اگه میخوای شب راحت بخوابی زود بیا و تلفن را قطع کرد.
- اقای فرهنگ من مزاحم کار شما شدم؟ اگر کاردارید من همین جا پیاده میشم.
- نه میرسونمتون.
هر دو ساکت شدیم وتا وقتی به خانه رسیدیم هیچ کدام سکوت را نشکستیم .مقابل خانه ماشین را متوقف کرد و گفت : اون سه تا رو نمی بینم
- گفتم که اینقدر هم بیکار نیستن.
- زیاد امیدوار نباشید شاید تو راه پله ها منتظر باشن
- خدا نکنه
- گفتید یه فکر اساسی میکنید یادتون نره ها!
- نه مطمئن باشید.از اینکه مزاحمتون شدم عذر میخوام.
- خواهش میکنم. می مونم تا به در اپارتمان برسید. اگر از اون پنجره دست تکون بدید می بینمتون.
- حتما بازم ممنون خدانگهدار و از ماشین پیاده شدم و راه پله را سریع طی کردم و مقابل پنجره دستی برای او که هنوز به انتظار من مانده بود تکان دادم و وارد خانه شدم.
پایان فصل پنجم
ادامه دارد........



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 11 اسفند 1391برچسب:رمان, :: 1:0 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 10
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 5396
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1